جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۵ خرداد ۲۵, سه‌شنبه


عجیب است هیچ چیز عوض نمی‌شود چند دهه پیش عارف قزوینی به نسیم شمال می‌تازد و از جامعه انتقاد می‌کند و در پایان برای نجات دست به دامن لنین می‌شود!
و امروز خیلی‌ها برای نجات دست به دامن «ارتش آزادی بخش کاوبوی‌ها» هستند:

طبق نوشته های مورخین وروزنامه نگاران در دهه اول ودوم درکشور استبداد حاکم بوده وکسی توان نوشتن وگفتن سخنی به مخالفت با حکومت را نداشته ولی عارف قزوینی شعر ذیل را در همان زمان سروده است .



خواندم امروز من نسیم شمال
خوانده نا خوانده کردمش پامال


در دریّات سیّد اشرف را
نامه سر به پا مزخرف را


ای نسیم سحر به استعجال
کن سوالی تو از نسیم شمال


پی تخریب کلّه‌های عوام
از چه داری تو جدّ وجهد تمام


روزنامه نه خوانچه وخوان است
که در او ماهی و فسنجان است


گوییا ای مدیر خر گردن
منفعت برده‌ای ز خر کردن


ای خر از این خران چه می‌خواهی
تو زخود بدتران چه می‌خواهی


اهل این ملک، بی‌لجام خرند
به خدا! جمله، خاص وعام، خرند


این همه خر مگر تو را بس نیست
خر چه جویی به غیر خر کس نیست


شاه وکابینه و وزیر خرند
از امیرانش تا فقیر خرند


حشمت‌الدوله گر کنی باور
هم دروغی مقدس است هم خر


یک چنین خورده داغ باطله نیست
خرتر از این وزیر داخله نیست


گر چه «کش» در زمانه باشد «کش»
هم خراست هم مقدس هم جاکش


کار ایران چه سرخود و یله شد
که کنیزی وزیر مالیه شد


از مقامات عالیه همه خر
برسد تا وزیر مالیه خر


از معارف گرفته تا به علوم
کار یک مشت خر بود معلوم


آن که دارد ریاست وزرا
به خداوند خالق دو سرا!


زین خران جملگی بزرگ‌تر است
می‌توان گفت یک طویله خراست


شحنه وشیخ تا عسس همه خر
زن و فرزند و همنفس همه خر


سر بازار تا خیابان خر
شهر و ده، کشور و بیابان خر


از مکلاّش تا معمّم خر
فعله وکارگر مسلّم خر


از معلم گرفته تا شاگرد
عقل ایرانیان بود همه گرد


خانه‌ی داریوش مالامال
روضه‌خوان است و سیّد و رمال


دسته وسینه‌زن، علامت، خر
با علامت الی القیامت خر


در کدامین طویله‌ای از دیر
دیده‌ای خر به خود زند زنجیر


گر نبودیم ما ز خر خرتر
نشدی کار ما از این بدتر


روسپی در میانه‌ی همه زن
از خریت به فرق خود قمه زن


نیست بالله این عزاداری!
که کنی گریه مردم آزاری


قحبه بی‌خانمان خانه کنی
دسته در کوچه‌ها روانه کنی


خر به بازار وکوچه بی‌افسار
جفته‌انداز یا اولی‌الابصار!


مصر چون یوسف است از زندان
شد برون؛ ماند اسیر این ایران!


سر به سر مستقل عراق وعرب
گریه کن بهر بارگاه تو شب


فقط امروز بی‌کله سرماست
هی بزن نعره کربلا غوغاست


ای.لنین!.ای فرشته رحمت!
کن قدم رنجه زود، بی‌زحمت


تخم چشم من آشیانه‌ی توست
هین بفرما! که خانه خانه توست


زود این مملکت مسخر کن
بارگیری تو زین همه خر کن


یا خرابش بکن و یا آباد
رحمت حق به امتحان تو باد


۱۳۹۴ مهر ۸, چهارشنبه

Fwd: او واقعأ دیده نمی‌شد

‏---------- پیام بازارسال شده ----------
از: "Mohammad Mostaghimi" <pursheykh@gmail.com>
تاریخ: ۲۹ سپتامبر ۲۰۱۵ ۱۰:۲۴ قبل‌ازظهر
موضوع او واقعأ دیده نمی‌شد
به: "‫راهی چوپانانی‬‎" <rahi0098@yahoo.com>
‏رونوشت:

او واقعأ دیده نمی‌شد
چند روزی بود که یک وسوسه مثل خوره افتاده بود تو کله‌اش و حالا داشت اونو عملی می‌کرد توی خونه‌ی خودش که نمی‌شد هم هووش می‌فهمید هم ممکن بود شوهرش بفهمه. نمی‌خواست کسی مانعش بشه چون خیال بچه ترسونی نداشت عزمش کاملاً جزم بود پس بهتر بود به خونه خرابه‌ی مادرش بره که چند تا خونه بالاتر بود ته کوچه.
کیسه‌ی واجبی را با یک پارچ آب برداشت آخه تو اون خرابه آب نبود. راه افتاد خیالش راحت بود که تا یکی دو سه ساعت کسی به صرافت غیبتش نمی‌افته. در خونه خرابه را به زحمت باز کرد مدت‌ها بود به آن جا نرفته بود در پشت‌بند نداشت به زحمت سنگی را که به همین منظور آن جا بود به در تکیه داد. به گوشه‌ی دالان تاریکی زیر راه پله‌ی بام خزید مقدار آب اضافى پارچ را ریخت و کیسه‌ی آهک و زرنیخ را درون پارچ خال کرد و خوب خمیر کرد. بوی تند زرنیخ حالش را به هم زد اما مصمم‌تر از آن بود که این بوی تند منصرفش کند یک قبضه‌ی حسابی از آن را برداشت و به دهان گذاشت عقش گذاشت اما مقاوت کرد و به زحمت زیاد آن را قورت داد و لقمه‌ها بکی پس از دیگری تا محتوای پارچ تمام شد انگار قورت دادن لقمه‌های آخری آسان‌تر بود کم‌کم داشت خبرش می‌کرد دلش داشت آشوب می‌شد. ناگهان به خود نهیب زد:
-چرا من؟
بیست سی سال با شوهرش زندگی کرده بود ولی همیشه نازایی او مطرح بود شوهرش از ازدواج قبلی بچه‌دار شده بود و امتحان پس داده بود گرچه همسر و دخترش سر زا رفته بودند و ناچار با او ازدواج کرده بود و این‌ها همه او را به عذاب وجدان کشانده بود تا این که سال گذشته خودش آستين بالا زده بود و شوهرش را داماد کرده بود با این خیال که بچه‌ای به زندگیشون میاد و همه چیز درست میشه امّا هیچ چیز آن طور که میخواست و پیش‌بینی کرده بود از آب در نیومد.
شوهر پیرش در آغوش زن جوان دوباره جوانی را از سر گرفت و او شاهد معاشقه‌ی آن‌ها بود تا آن جا که یواش یواش به حاشیه رانده شد و کم‌کم احساس می‌کرد دیده نمی‌شه تا دیشب که شاهد رقص و شادمانی شوهر و هوویش به خاطر شنیدن خبر بارداری هوو بود و دیگر نتوانست تحمل کند و حالا کنج این دالان تاریک این خونه خرابه‌ی ارثیه‌ی مادری به خود می پیچید.
یک هفته بعد بوی تعفن لاشه‌اش همسایگان و پلیس را به خرابه کشاند. او واقعأ دیده نمی‌شد.