از: "Mohammad Mostaghimi" <pursheykh@gmail.com>
تاریخ: ۲۹ سپتامبر ۲۰۱۵ ۱۰:۲۴ قبلازظهر
موضوع او واقعأ دیده نمیشد
به: "راهی چوپانانی" <rahi0098@yahoo.com>
رونوشت:
او واقعأ دیده نمیشد
چند روزی بود که یک وسوسه مثل خوره افتاده بود تو کلهاش و حالا داشت اونو عملی میکرد توی خونهی خودش که نمیشد هم هووش میفهمید هم ممکن بود شوهرش بفهمه. نمیخواست کسی مانعش بشه چون خیال بچه ترسونی نداشت عزمش کاملاً جزم بود پس بهتر بود به خونه خرابهی مادرش بره که چند تا خونه بالاتر بود ته کوچه.
کیسهی واجبی را با یک پارچ آب برداشت آخه تو اون خرابه آب نبود. راه افتاد خیالش راحت بود که تا یکی دو سه ساعت کسی به صرافت غیبتش نمیافته. در خونه خرابه را به زحمت باز کرد مدتها بود به آن جا نرفته بود در پشتبند نداشت به زحمت سنگی را که به همین منظور آن جا بود به در تکیه داد. به گوشهی دالان تاریکی زیر راه پلهی بام خزید مقدار آب اضافى پارچ را ریخت و کیسهی آهک و زرنیخ را درون پارچ خال کرد و خوب خمیر کرد. بوی تند زرنیخ حالش را به هم زد اما مصممتر از آن بود که این بوی تند منصرفش کند یک قبضهی حسابی از آن را برداشت و به دهان گذاشت عقش گذاشت اما مقاوت کرد و به زحمت زیاد آن را قورت داد و لقمهها بکی پس از دیگری تا محتوای پارچ تمام شد انگار قورت دادن لقمههای آخری آسانتر بود کمکم داشت خبرش میکرد دلش داشت آشوب میشد. ناگهان به خود نهیب زد:
-چرا من؟
بیست سی سال با شوهرش زندگی کرده بود ولی همیشه نازایی او مطرح بود شوهرش از ازدواج قبلی بچهدار شده بود و امتحان پس داده بود گرچه همسر و دخترش سر زا رفته بودند و ناچار با او ازدواج کرده بود و اینها همه او را به عذاب وجدان کشانده بود تا این که سال گذشته خودش آستين بالا زده بود و شوهرش را داماد کرده بود با این خیال که بچهای به زندگیشون میاد و همه چیز درست میشه امّا هیچ چیز آن طور که میخواست و پیشبینی کرده بود از آب در نیومد.
شوهر پیرش در آغوش زن جوان دوباره جوانی را از سر گرفت و او شاهد معاشقهی آنها بود تا آن جا که یواش یواش به حاشیه رانده شد و کمکم احساس میکرد دیده نمیشه تا دیشب که شاهد رقص و شادمانی شوهر و هوویش به خاطر شنیدن خبر بارداری هوو بود و دیگر نتوانست تحمل کند و حالا کنج این دالان تاریک این خونه خرابهی ارثیهی مادری به خود می پیچید.
یک هفته بعد بوی تعفن لاشهاش همسایگان و پلیس را به خرابه کشاند. او واقعأ دیده نمیشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر